قصه ای با تو مرا هست

ساخت وبلاگ
کشاورزی هر سال که گندم میکاشت، ضرر میکرد. تا اینکہ یک سال تصمیم گرفت، با خدا شریک شود و زراعتش را شریکی بکارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر کرد که هنگام برداشت   محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند.   اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش کمک گرفت و گندمها را درو کرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر کرد و به خانه‌اش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»   از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت که مرد کشاورز نذرش را ادا کند. باز رو کرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من میبرم   و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو کشت میکنم!»   سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد کشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میکرد که: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!»   همینطور که داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور کنند که ناگهان باران شدیدی بارید   و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یکجا برد.   مردک دستپاچه شد و به کوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «های های خدا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را کجا میبری؟»   هرکه را باشد طمع اَلکَن(لکنت زبان شود با طمع کی چشم و دل روشن شود   پیش چشم او خیال جاہ و زر، همچنان باشد که موی اندر بصر!   جز مگر مستی که از حق پر بوَد گر چه بِدْهی گنجها، او حُر ب قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 17:13

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

قصه ای با تو مرا هست...
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1402 ساعت: 19:50

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند ... ۱ ۰ ۰۱/۱۲/۲۸ عیسی علوانی قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1402 ساعت: 19:50

من لایق تو نیستم آری از این به بعد...                                          فهمیده ام که دوست نداری از این به بعد... باران که قید باغچه ها را نمیزند!                                               باران قرار بود بباری از این به بعد تا کوچه از حضور شما مفتخر شود                                            باید دوباره یاس بکاری از این به بعد یخهای قله های غرور آب میشود                                         در دشت های سبز تو جاری از این به بعد چیزی نمانده است از آن روزها بجز                            &n قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1402 ساعت: 19:50

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

قصه ای با تو مرا هست...
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:48

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

قصه ای با تو مرا هست...
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:48

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستمخاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیستصخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی استدر خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شودبی سبب خو قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 66 تاريخ : جمعه 13 فروردين 1400 ساعت: 21:25

نمک نشناسی مثل یک بیماریِ مزمن شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت می شوند!مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگیِ شان می شوند.مهم نیست قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 57 تاريخ : جمعه 13 فروردين 1400 ساعت: 21:25

من کویری خشکم اما ساحلی بارانیمظاهری آرام دارد باطن طوفانیم مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می‌کنندخود ولی در دستهای دیگران زندانیم بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدمسربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمعهر که باشد باخبر قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 59 تاريخ : جمعه 13 فروردين 1400 ساعت: 21:25

گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:«یا یک من پیاز بخور  یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟» برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. قصه ای با تو مرا هست...ادامه مطلب
ما را در سایت قصه ای با تو مرا هست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5issahd بازدید : 42 تاريخ : جمعه 13 فروردين 1400 ساعت: 21:25